«به نام خالق محبت»
اواسط تابستان بود و احمد برای اولین بار قرار بود با بچه های دانشکده علوم حدیث به طرح هجرت برود.او قرار بودبرود و به بچه های روستا به عنوان یک معلم خدمت کند.چند روز اول هنوز به خوبی با فضای روستا و روحیات بچه ها آشنا نشده بود ولی هر چه می گذشت در عین حال که احساس قرابت و نزدیکی بیشتری می کرد انگار غربت عجیبی نمی گذاشت که به راحتی کارش را انجام دهد و تحمل آن فضای سنگین کمی برایش سخت بود.اما به هر ترتیب او در آنجا ماند و اکنون که برگشته است گوشه ای از احسلس خویش در آن رورهای قشنگ را نوشته است:
در انتهای جاده پیچ خورده بر صحرای زرین گون گندم، عشق و محبتی بزرگتر از قلب کوچک بچههای ده نهفته است. مینیبوس همچنان جاده را برای رسیدن به آن طی میکند. هر یک از مربیان در مسیر پیاده شده و راهی روستایی میشوند.کم کم بچه هایی که به انتظارم ایستاده اند از پشت شیشه مینیبوس دیده میشوند در آن لحظه شاد و دلگیر دیگر خیسی چشمها چیز عجیبی نیست وقتی تکرار استقبال بچه های ده را نظاره میکند. بعد از توقف مینیبوس پیاده شده و با سلام بچهها روز سوم را آغاز میکنم. از این روز به بعد علی کوچولو مرا دایی صدا میکند تا من نیز او را همچون خواهرزاده خویش بنگرم و با حامدی که هر روز دست کوچک خویش را در دست میگذاشت همچون برادر زاده ام برخورد کنم. در پنجمین سلام من و بچهها احساس میکردیم که سالیانیست که با هم رفیق هستیم.
باورم نمیشد دلم به این زودی بتواند عشق بچههای روستایی ناشناخته و دورافتاده را در خود جای دهد، روستایی که بچه هایش راضی نبودند لحظهای از کنار مربی دور شوند، روستایی که تمام خاطراتم شده بود. ولی زرین باغی که عشق من میشود غرور و افتخار وصریحتر بگویم ادعای مربی خویش را می شکند همان مربی که با نگاه به احسان هشت ساله، یاد گرفته بود نماز را با سجاده بخواند بهتر است. همان مربی که اکنون بر خود لازم می داند مانند حامد حد اقل 10 سوره از قرآن را حفظ کند. همان مربی! نه همان بچه شیعهای که میتوانست زودتر از اینها نام مادر امام اول خویش حضرت امیر المومنین علی بن ابیطالب(علیه السلام) را یاد بگیرد و برای شرح زندگانی امام پنجم خود، امام محمد باقر(ع) مطالعه بیشتری داشته باشد.
راستی آیا من نیز می توانم همچون عرفان و عارف هر روز 10 دقیقه قبل از اذان وضو بگیرم، دو برادر دو قلویی که شایسته بود من برای گوش دادن به حرفها و شعرهای آنها زانو بزنم.کاش من همچون عارف بودم، پسر بچه 7 ساله ای که اینچنین ساده و بی ریا سفره دل خویش را برای امام زمان بر روی برگه پهن می کند:
« یا امام زمان! من از تو میخواهم که زودتر ظهورکنی تا مردم بد بمیرند و مردمهای خوب زندگی بهتری داشته باشند. یا امام زمان! من کوچکم، وضو میگیرم ولی هنوز نمازم را خوب بلد نیستم ولی اگر تا وقت بزرگ شدن من تو ظهور نکردی نماز را یاد میگیرم و نماز میخوانم و برای ظهور تو دعا میکنم. یا امام زمان! من میخواهم که کارهای خوب انجام دهم تا خدا و تو از من راضی باشید. ای امام زمان! من دوست دارم تو آدم های بد را بکشی تا آدم های خوب زند گی بهتر داشته باشند »همشاگردی عزیزم، عارف! من نیز با دل تو همنوا شدهام و در نامهای به امام زمان حرفهای تو را نوشتهام:
با نام نور و رایحه یا حضرت بهار
فرزند صبح صادره از عشق بیشمار
اما غرض نه اینکه شکایت کنیم، نه!
ما دو علاقمند بهاریم و بیقرار
عاشق، اسیر، مخلص گفتار، دربدر
آقا! چه سخت می گذرد چرخ روزگار!
اول به درد دل من و عارف اجازه دهید
بر خواسته های این کوچولو، جواب آره دهید
در بین شبههها که هر روز رنگ می شود
آقا اجازه! ما دلمان تنگ می شود
آقا اجازه! پنجره ها فحش می دهند
حتی پرنده توی هوا سنگ می شود
تا دست می بریم به سوی سلامها
ناگاه خنده ها همه بی رنگ می شود
دیگر «امیر» توت به «سارا» نمی دهد
ارباب پول زحمت «بابا» نمی دهد
نفرین گرفته پنجره ها را به زیر مرگ
با یا کریم «خسته زهرا» غم تگرگ
آقا اجازه! جواب عارف از ذهن من رهاست
او گفته است که «جای خدا کجاست؟
قرآن نوشته خدا همه جا هست و مادرم
اصرار می کند قبله کمی سمت راست»
هی چشم های پرسش او منتظرند
آقا اجازه جواب چشم های او کجاست؟
این متن توسط آقای احمد رحیمی نوشته شده است.
بسمه تعالی
آن روزی که وارد دانشگاه شدم به خیال خودم از یک فضای کوچک و بسته وارد عرصه بزرگتری شده ام.آن روزهای اول بسیار خوشحال بودم که توانسته ام وارد این مسیر پر تلاطم شوم و با همین دید تحصیل را شروع کردم.
ترم های اول هنوز وارد فضای دانشجویی نشده بودم،اما این زمان زیاد طول نکشید و سعی کردم خودم را با این مجموعه وفق بدهم.کم کم وارد کارهای دانشجویی و به قول خودم آرمانخواهی دانشجویی شدم و با همان عقیده و هدفی که در سر داشتم شروع به فعالیت کردم،همان کارهایی که بعضی از دانشجویان از آن به عنوان حاشیه نام می برند و آن را نوعی وقتت تلف کردن می دانند.خیلی راحت نبود ،به خاطر اینکه دیگر فضای دانش آموزی نبود که همه بچه ها شبیه خودم باشند،بلکه در این مجموعه تضارب افکار زیاد بود که بعضی از آن تفکرات برایم قابل هضم نبود،البته نه اینکه نفهمم ،بلکه بیشتر بخاطر اینکه با آرمانهای خودم تطابق نداشت برایم سخت جلوه می کرد.دیگر با فضای دانشگاه کاملاً آشنا شدم،گروه های مختلفی را می دیدم،بعضی ها را می دیدم که دائماً سرشان در کتاب است،طوری بود که همین که کتابخانه باز می شد آنجا بودند و همین که تعطیل می شد بیرون می آمدند.راستش برای من بسیار سنگین بود که کسی را اینگونه ببینم ،چون رکود و یکنواختی را در هیچ زمینه ای نمی پسندم.یک عده هم بودند که نسبت به همه چیز بی تفاوت بودند یعنی نه درس می خواندند نه کار دیگر می کردند که حکمت حضور این افراد را نفهمیدم.آن چیزی که باعث شد هرگز از کار عقب نشینی نکنم و با همه مسائل موجود در رسیدن به هدف تلاش کنم،آرمانهایی بود که برای حفظ آنها وارد این عرصه،یعنی فعالیت فرهنگی شدم.در این ایام بود که فهمیدم دانشجوی متعهد نمی تواند صرفاً یک دانشجوی درس خوان باشد،زیرا دانشجویانی را می دیدم که با وجود درس زیادی که خوانده اند نمی توانند اندوخته های خود را که چندین سال برای آن زحمت کشیده اند،به بیرون انتقال دهند و بیشتر این ضعف ناشی از عدم فعالیتهای اجتماعی و عدم حضور در اجتماع بود،و دیگر اینکه خود را محدود به چند مطلب کتاب درسی کرده بودند و حاضر نبودند که از این فضا بیرون بروند و خودشان بیندیشند.و چقدر زیبا میگوید سید شهیدان اهل قلم که:«علم زدگی و تکنوکراسی سرنوشت محتوم غریب به اتفاق دانشجویان دانشگاه ها است.چرا که انسان به شدت در معرض این خطر عمده قرار دارد که علت را با سبب اشتباه بگیرد و در ضمن گریز فطری اش از جهل ،روی به نظام فکری خاصی بیاورد که یک آگاهی سطحی به (واسطه ها و اسباب حدوث عالم) آنان را از تفکر در علت و ماهیت کفایت کرده است.
دانشجویانی بودند که به قول معروف خیلی حزب اللهی بودند که تمام دین را در یک نماز شب و مناجات شبانه و انجام مستحبات خلاصه کرده بودندو دیگر هیچ.ماندن در این فضا برایم خیلی سخت بود،زیرا افرادی را می دیدم که نسبت به اطراف خود هیچ احساس وظیفه ای نمی کردند و حتی حاضر به اظهار نظر در مسائل کشور هم نبودند.همه اینها را گفتم تا بگویم ما جوانهای دهه 70 و 80 با جوانهای دهه 50 و 60 خیلی تفاوت داریم.آنها تمام درسی که می خواندند و تلاشی که داشتند برای تقویت حس آرمانخواهی و دفاع هر چه بهتر از آن آرمانها بود.
ولی دانشجوی امروز دیگر این دغدغه ها را ندارد و اگر تلاشی دارد در فکر عاقبت خویش است و نه جامعه و آرمانهای انقلاب اسلامی که روزی هزاران نفر جان خود را در این راه فدا کردند.خون هزاران نفر بر زمین ریخت تا آرمانهای این انقلاب حفظ شود ولی هر چه می گذرد بیشتر از این اهداف دور می شویم .امیدواریم خداوند به همه ما به خصوص دانشجویان این توفیق را عنایت فرماید که حافظ خون شهدا و آرمانهای رهبر کبیر انقلاب باشیم و ما را در رسیدن به این اهداف هر چه بیشتر یاری فرمایید.
انشاالله که بتوانیم ادامه دهنده راه آنانی باشیم که از جان خود گذشتند تا امروز ما بتوانیم در کسوت یک دانشجو به راحتی حرف بزنیم و از عقاید خود دفاع کنیم.یاد تمامی شهدای دانشجو،به خصوص شهدای 16 آذر 1332 را گرامی میداریم و به روان پاک و مطهر آنان درود می فرستیم.
بسم رب الشهدا
......وارد پاوه که می شوید یک سمت شهرهمه خانه و یک سمت همه اش کوه است.ورودی شهر را که ادامه دهید،اگر سوال کنید یادمان شهدا کجا واقع شده است آدرس آن را به شما می دهند .وقتی روبروی یادمان می رسید یک باره وناخداگاه سرتان را به آسمان بلند می کنید،شاید این خود حکمتی داشته باشد.شروع به بالا رفتن می کنید،همانطور پله ها را یکی پس از دیگری پشت سرمی گذارید و هر چه بیشتر به بالا صعود می کنید احساس غربت بیشتری می کنید و انگار بغض عجیبی گلوی شما را می فشارد.دیگررسیدیم.اینجاست که عظمتی وصف ناشدنی را همراه با غربت و مظلومیت خاصی درک می کنید.
«فاخلع نعلیک انک بالوادالمقدس طوی»
حس عجیبی به شما می گوید که باید کفشها را ازپا درآورده و با احترام خاصی وارد آنجا شوید.یکباره آن بغضی که گلوی شما را می فشرد می ترکد و اشکها جاری می شود.خدایا اینجا کجاست؟اینها کیستند؟
9 سنگ را می بینید که هرکدام نشانه یک شهید است.حتماً می گویید اینها یا اهل پاوه هستند یا شهرهای اطراف؟اما اشتباه می کنید هرکدام ازدیاری دیگرندکه دست تقدیر برآن بوده که غریب و گمنام باشند.یکی از تهران دیگری ازهمدان آن یکی از کرج و...
این 9 تن رفاقت عجیبی دارند.یک سنگ بین اینها شما را بیشتر جذب می کند و آن دقیقاً قبروسط این بارگاه است.شهید سید احمد حسینی.او تنها کسی است که عنوان سید را به دوش می کشد.فضای بسیار سنگینی حاکم است،دوست داری فریاد بزنی.آخر نمی دانید من چه می گویم، اگر بدانید....
اطراف ابن قبور مطهر همه خانه است و اداره،اما آیا کسی به آنها سر می زند؟!!!می خواهم زار زار بگریم برای غربت و مظلومیت آنها،هیچ کس به این عاشقان حسین حتی از دورهم سلام نمی کند.مگر آنکه گاهی کاروانی از راه برسد و به این 9گل بی سر سلامی عرض کند.خدایا چرا؟این چه حکمتی است؟!!!می دانید چرا اینقدر احساس غربت می کنید؟اگر بدانید که با اینها چه کردندوهیچ کس نبود که به یاری آنها برود راحت ترحرفهایم را می فهمید.تمام آنها را که عاشق حسین(ع) و اباالفضل(ع) بودند تکه تکه کردند،یکی را با حلب سر بریدند ،یکی را با کاشی و...دیگر نمی گویم چون برایم سخت است.اما بگذارید یک چیز را بگویم ،و حرفم این است که آنها هیچ احتیاجی به من و شما ندارند بلکه این ما هستیم که برای پیدا کردن خودمان هم که شده ،لازم است با آنها سخن بگوییم.
صحبت از مردان بزرگ الهی تمامی ندارد و همچنان ادامه دارد.اما نه می توانم و نه بیشتر می دانم که بنویسم. خدایا به حق این شهدا و به حق ای مقربان درگاهت ما را نیز به قافله ی شهدا برسان.
بسم ربّ الشهدا
امروز زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
(حضرت آیت الله خامنه ای)
بوی باروت ، بوی دود، بوی خون ، بوی شهادت...!!!
می فهمی؟!آری اگر عاشق باشی می فهمی.بوی خوش جبهه می آید. شاید ما خیلی بی معرفت هستیم،چرا که خودمان را از این بوی خوش محروم کرده ایم و هر سال فقط یک بار به یاد آن لاله های خونین وآن مردان و زنان با ایمان و آهنین می افتیم.البته شاید من اشتباه می کنم و همین مقدار کافی است،و بیشتر از این به یک واقعه تاریخی پرداختن درست نباشد.اماّ...........صحبتم در مورد این مطلب نیست و بهتر است بیشتر از این ادامه ندهم.امروز می خواهم در مورد مطلب دیگری سخن بگویم و آن در مورد سرزمینی است که هم خودش و هم یاران خوبش همه با هم فراموش شده اند.این سرزمین و حافظانش در میان بزرگداشتهای این ایام هم غریب و مظلوم هستند.آری از خطه ای از خاک این مرزوبوم می گویم که چه جوانان عاشق و مؤمنی د رآن پا گذاشتند و دیگر بازنگشتند.
ازغرب می گویم،ازبازی دراز،نودشه،پاوه،کردستان،مریوان،سنندج،روانسر،جوانرود،هورامان،وتته و......
آری از آنانی می گویم که با رشادت و دلیری ایستادند اما امروز......
نمی دانم چه بگویم اما می توانم بگویم سرزمین فراموش شده!!
از آن سرزمین و آدمهای آن گفتن نه کار من است و نه شما زیرا آنقدر بزرگ هستند که شاید درهنگام وصفشان همه چیز را فراموش کنیم.اما گوشه ای از این غربت و مظلومیت را دیده ام و دوست دارم بگویم.از غربت پاوه میگویم،همان جایی که روزی همتها و چمران هاو کاظمی ها و وقتی می گویم پاوه مظلومیت را برای خود ترسیم می کنم. شهری که تمام عالم پاسخ گوی خونهای ریخته شده در آن نیست.آنان که پاوه را می شناسند یا با همت یا با چمران و یا کظمی می شناسند،اما میخواهم پاوه را با چند بزرگ مرد دیگر معرفی کنم.
9مرد، 9عاشق ،9 غیرتمند و9......
ادامه دارد....
(بسم ربّ المهدی)
چند وقت قبل احادیثی دررابطه با امام زمان(عج) می خواندم که دراین میان حدیثی به چشمم خورد که برایم بسیارجالب ودرعین حال ناراحت کننده بود.
دراین حدیث امام صادق(ع) می فرمایند:«حضرت مهدی ظهورمیکند وبه کعبه دست می یازد،شب فرا می رسد و او همچنان تنهاست.»وقتی این حدیث را خواندم برایم قابل توجیه نبود،زیرا با خودم گفتم این همه آدم هرروزفریاد میزنند وازخدا می خواهند فرج آقا را نزدیک کند،چطور می شود آقا ظهور کنند وبا این همه عاشق تنها بمانند؟اما همان روزصحنه ای را دیدم که قبول کردن این حدیث تا حدّی برایم آسان شد،زیرا که همان موقع بحث دفاع از امام زمان در مقابل شبهات مطرح شده پیش آمد،که عده ای ازهمین عاشقان دلباخته گفتند:از کدام امام زمان باید دفاع کنیم؟ما تا وقتی خودمان امام زمان را نشناخته ایمچگونه می توانیم ازاو دفاع کنیم؟وقتی همچنان تفکری درمیان جوان های مذهبی ما مطرح باشد از بقیه افراد چه انتظاری می توان داشت؟!!آن وقت بود که فهمیدم هنوزظرفیت پذیرش امام زمان را نداریم، وپذیرفتم،آقا هنوزهم تنهاست.
اما مبادا امام زمانمان را تنها گذاریم!!
نکند ندای «هل من معین؟»امام زمان أرواحنا فداه درکربلای غیبت او بی لبیک بماند!مبادا هلهله اهل کوفه صدای غربت حجه بن الحسن را به گوش ما نرساند!نکند قربه الله ،بقیه الله را تنها رها کنیم…!
به خدا،غم های تاریخ عالم او را بس است.ما ازغیبت سخن می گوییم ؛ظهوررا به انتظارنشسته ایم؛ولی آنان که بریده از خاک،برفرازابرهای تعلقات درپروازوحرکتند خورشید را نظاره می کنند.
ضمیرجهانیان به نزدیکی ظهورگواهی می دهد.نکند فطرتهای پاک و عدالت طلب جهان در استقبال از موعود و بیعت با امام عصرأرواحنا فداه ازما پیش افتند،(فاستبقوا الخیرات)!
درمیان سلسله انبیاء،آنان که شوق و دلدادگی خود را به یوسف زهرا (س) زودتراظهارکرده اند،درخشش مدال «اولوالعزم» را به سینه هاشان دیدند.
از امام باقر(ع) روایت شده است:«وقتی خداوند در عوالم ارواح وقبل ازاین جهان ، از پیامبران پروردگاری خویش و نبوت خاتم الانبیاء(ص) وولایت امیرالمومنین(ع) وجانشینان ایشان را پیمان گرفت،به آنها فرمودند:… مهدی همان است که بوسیله ی اودینم را نصرت می دهم و دولتم را آشکارمی گردانم وازدشمنانم انتقام می گیرم وهمه،خواهی نخواهی،تسلیم من خواهند شد…(اصول کافی ج2:ص8)
هفتاد ودوتن شهیدان کربلا را،که «هل من ناصر ینصرنی» مولایشان را لبیک گفتند وثابت قدم ایستادند،نگاه کنید؛چه حسرتی بر دل عالم وآدم گذاشته اند!
…اما هنوزفرصت باقی است.باید برای یاری امام عصر(عج)وقرار گرفتن در ردیف انصارآن حضرت شتاب کرد.خواه ناخواه و به یقین ،یاران وانصاراو گلچین خواهند َشد.
(میلاد بانوی دو عالم صدیقه کبری بر محبین اهل بیت «علیهم السّلام» مبارک)
...در روز قیامت خدای متعال می فرماید:ای اهل محشر!سرها را به پیش افکنید ودیده برهم نهید،چرا که فاطمه(س) به سوی بهشت در حرکت است. جبرئیل برای فاطمه ناقه ای از نور می آورد که دو پهلوی آن به دیباج زینت داده شده و...
پس آن را در حضورفاطمه(س) بنشانند تا سوار شود ...چون فاطمه به آن موقف(در بهشت) رسد ؛ توجهی به عقب کند خطاب می رسد؛ای دختر حبیب من! چرا داخل بهشت نمی شوی؟منتظر چه هستی ؟پس ایشان می فرماید:خدای من !دوست دارم قدر و مقام من امروز شناخته شود.خطاب می رسد ای دختر حبیب من !نگاه کن هر کس در قلب او عشق و محبت به تو یا به یکی ار اولاد تواست ،پس دست او را بگیر و داخل بهشت کن.
(بحار الانوار ؛ج8؛ص51)
جنگ ممکن است باشد یا نباشد اما مبارزه تمامی ندارد.تحقق اسلام در جهان و برقراری عدالت در گرو مبارزه حق و باطل است . جهاد حافظ بقای سایر اصول و فروع دین است و آنان که این معنی را نمی پذیرند، یا باید بشر را در این فلاکتی که بدان گرفتار آمده است رها کنند و یا وضع کنونی بشر را مودّی به عدل و صلح بدانند . منتظر باشند تا استمرار همین وضع به استقرار عدالت و صلح حقیقی بر سطح کره زمین منتهی شود.